جدول جو
جدول جو

معنی تن ور - جستجوی لغت در جدول جو

تن ور
اطراف شخص، دور و بر فرد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنور
تصویر تنور
جای پختن نان در خانه یا دکان نانوایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنتور
تصویر تنتور
محلول یک دارو در الکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تناور
تصویر تناور
تنومند، فربه، قوی جثه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندور
تصویر تندور
تندر، رعد، هر چیز غرّنده
فرهنگ فارسی عمید
از آلات موسیقی که دارای دستۀ دراز و کاسۀ کوچک شبیه سه تار می باشد
فرهنگ فارسی عمید
(تَ ذَیْ یُ)
از دور به آتش نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). از دور دیدن آتش را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آهک بکار داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نوره مالیدن مرد بر خود. (از اقرب الموارد). واجبی کشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آهک و قطران مالیدن بر خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، روشن شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). روشن گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روشن شدن مکان. (از اقرب الموارد) : اصطفاه من لباب الخلافه التی تنور شهابها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ)
شخص قوی جثۀ تنومند و فربه را گویند. (برهان). تنومند یعنی صاحب جثه و قوی تن. (فرهنگ رشیدی). بمعنی قوی جثه و پهلوان و آن را تنومند نیز گونید و هرچیز بزرگ را که عظیم الجثه است تناور خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). فربه و سطبر... قوی جثه و این مرکب است از تن و لفظ آور که کلمه نسبت است. (غیاث اللغات). از تن + آور (نده). (حاشیۀ برهان چ معین). تنومند و فربه و قوی جثه. (ناظم الاطباء). پرزور. قوی. (ازفهرست ولف). ضخم. (دهار) (مجمل اللغه) :
بهی تناور گرفته بدست
دژم خفته بر جایگاه نشست.
فردوسی.
تناور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و سفت و بالا بلند.
فردوسی.
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال.
فرخی.
ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه
بدان تناور صحرانورد کوه گذار.
مسعودسعد.
نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاور آتش و آب.
مسعودسعد.
عمر رضی اﷲ عنه مردی بود بلند قامت و تناور. (مجمل التواریخ و القصص).
به هیکل بسان تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت.
سعدی (از انجمن آرا).
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند زدانۀ خرما.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَنْ نو)
کوهی است نزدیک مصیصه. (منتهی الارب). نام کوهی است. (ناظم الاطباء). کوهی است نزدیک مصیصه که سیحان از پایین آن جاری است. (مراصدالاطلاع) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَنْ نو)
معروف است. ج، تنانیر. (منتهی الارب). کانونی که در آن نان پزند. (از اقرب الموارد). مأخوذ از پارسی، جای نان پختن. ج، تنانیر. (ناظم الاطباء). فارسی معرب. (جمهرۀ ابن درید از سیوطی در المزهر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : حتی اذا جاء امرنا و فار التنور قلنا احمل فیها... (قرآن 11 / 40). و خبز الفرن ارطب خبز التنور. (ابن البیطار از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل و المعرب جوالیقی ص 84 و نشوءاللغه ص 15 شود، روی زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جوی آب، استادنگاه آب وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنتور. رجوع به تنتور در همین لغت نامه و کتاب کارآموزی داروسازی صص 248-250 و درمان شناسی ج 1 شود
لغت نامه دهخدا
(تَمْ)
سازی است مشهور و معرب آن طنبور باشد. (برهان). سازی است مشهور که نوازند و تنبوره نیز گویند و طنبور معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به طنبور شود.
، مأخوذ از فرانسه، سازی شبیه طبل کوچک که با دو چوب باریک نواخته می شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ)
تابخانه و تنور و گلخن و کوره. (ناظم الاطباء). تنّور و تنور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنور شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ دَ / دُو)
رعد. (برهان) (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 138) (آنندراج) (اوبهی). تندر. (لغت فرس اسدی ایضاً) (فرهنگ جهانگیری) :
خورد سیلی زند بسیار طنبور
دهد تیزی ببازی همچو تندور.
طیان (از لغت فرس اسدی ایضاً).
ابواسحاق روشندل تو آنی
که از رای تو گیرد روشنی هور
چو با یادتو باشد غم نباشد
شب تاریک و ابر و برق و تندور.
؟ (از معیار جمالی چ دانشگاه ص 133).
، بلبل را نیز گویند که عرب عندلیب خوانند. (برهان) (آنندراج). بلبل. (ناظم الاطباء). رجوع به تندر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در اصطلاح پزشکی مایعی است که از تأثیر الکل یا اتر بر جوهرهای مواد گیاهی یا حیوانی یا معدنی بدست آید. (از لاروس). تنتورها مایعات الکلی هستند که از اثر تأثیر الکل به درجات مختلف بر روی مواد خشک گیاهی، حیوانی و شیمیایی بدست می آیند. تنتورها را برحسب آنکه در تهیۀ آنها یک یا چند مادۀ دارویی بکار رفته باشد به تنتورهای ساده و مرکب تقسیم بندی کرده... تنتورها را به روشهای مختلف: انحلال ساده و انحلالهای استخراجی از قبیل ماسراسیون و... تهیه می کنند. اگر مادۀ دارویی در الکل حل شود آن را بطریق انحلال ساده تهیه می کنند مانند تنتور کامفر غلیظ و تنتور اسانس مانت. هرگاه دارویی از مواد گیاهی و یا حیوانی باشد تنتور را به روش ماسراسیون و... تهیه می کنند...
تنتورهای ساده مانند: تنتور ید، تنتور کامفر، تنتورسیل.
تنتورهای ساده و سمی مانند:تنتور بلادن، تنتور نواومیک، تنتور تریاک.
تنتورهای مرکب مانند: تنتور ژالاب، لدانم، الیگزیر پار گوریک. (از داروهای جالینوسی رفیعزاده). رجوع به همین کتاب صص 99-130 و کارآموزی داروسازی صص 83-85 و تنطور شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
تنسر. نام مرد بزرگواری از پارسیان ایران بوده است که اورا موبد موبدان می گفته اند و نام او بهرام خورزاد و معاصر با شاهنشاه اردشیر بابکان و در آن زمان پادشاهی مازندران بالوراثه با مردی حنفشاه نام تعلق داشته که بر اردشیر در پادشاهی بعضی تعرضات مدعیانه می کرده. این موبد موبدان به وی نامه نوشته او را متنبه و به حضرت اردشیر متوجه داشته دیگرباره از جانب اردشیر به تبرستان رفته.... صورت آن نامه در تاریخ تبرستان تألیف محمد بن اسفندیار آملی رحمه الله مسطور است. (انجمن آرا). طبق روایات موبدان موبد اردشیر بابکان بود و اوست که ’نامه ای’ به گشنسپ شاه طبرستان نوشت، بعضی او را با کرتیر یکی دانسته اند. (از فرهنگ فارسی معین).... این مرد از موبدان عهد اردشیر اول است و هیرپدان هیرپد بوده است که مقامی است چون موبدان موبد و سمت مستشاری و وزارت اردشیرداشته و اوست که نامۀ تنسر را به جشنسف شاه طبرستان نوشته و او را بموافقت و دولتخواهی اردشیر اندرز میدهد. متن پهلوی این نامه از میان رفته و فارسی آن در تاریخ ابن اسفندیار مضبوط است و در تهران به اهتمام فاضل معاصر مجتبی مینوی طبع شده است. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 51). رجوع به سندبادنامه و مزدیسنا و فرهنگ ایران باستان ص 253 و ایران در زمان ساسانیان و خرده اوستا و یسنا ص 82 و یشتها ج 2 ص 249 و 280 و نستر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تندور
تصویر تندور
غرضی که از آسمان بگوش رسد آسمان غرش غرش ابر رعد
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی ملگیا الکل یا اترکه از عناصر فعال موادمعدنینباتی و حیوانی استخراج میشود. یا تنتورید. محلول ید و الکل که برای التیام زخم بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از آلتهای موسیقی ذوی الاوتار که دسته ای دراز و کاسه ای کوچک مانند سه تار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناور
تصویر تناور
قوی جثه تنومند و فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنور
تصویر تنور
محل نان پختن، محل طبخ نان است و آن خم مانند است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبور
تصویر تنبور
((تَ))
سازی است مانند سه تار دارای کاسه ای کوچک و دسته ای دراز، دنبره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنتور
تصویر تنتور
((تَ))
الکل یا اتر که از عناصر فعال مواد معدنی، نباتی و حیوانی استخراج می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندور
تصویر تندور
((تُ دُ))
رعد، آسمان غرش، تندر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنور
تصویر تنور
((تَ))
محل پختن نان در خانه یا نانوایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تناور
تصویر تناور
((تَ وَ))
تنومند، فربه، قوی جثه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنور
تصویر تنور
((تَ نُّ))
نوره کشیدن، واجبی کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنور
تصویر تنور
((تَ نَ وُّ))
روشن شدن
فرهنگ فارسی معین
بزرگ جثه، تنومند، جسیم، درشت اندام، ستبر، عظیم الجثه، فربه، قوی هیکل
متضاد: نزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تنبل
فرهنگ گویش مازندرانی
جلوتر، نزدیکتر
فرهنگ گویش مازندرانی
در کنار تو
فرهنگ گویش مازندرانی
تنور
فرهنگ گویش مازندرانی
ابزاری در دستگاه بافندگی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
نزدیک شدن به اشخاص، اطراف بدن
فرهنگ گویش مازندرانی